نیلوفرنیلوفر، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 26 روز سن داره
علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 4 روز سن داره

نیلوفروعلیرضاجون

قصه شنگول ومنگول وحبه انگور

1390/12/6 11:44
922 بازدید
اشتراک گذاری

قصه شنگول ومنگول وحبه انگور
 
 
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود.

 

یه بزی بود سه تا بچه داشت یکی شنگول یکی منگول و یکی هم حبه انگور. روزی از روزها مامان بزه به بچه هاش گفت : من می رم برای شما علف بیارم مبادا شیطونی بکنین. اگه گرگه اومد در زد در براش باز نکنین.اگه گفت من مادر شمام بگین دستت رو از لای درز در تو بکن اگه دیدین دستش سیاه است در رو باز نکنین اما اگه قرمز بود می فهمین که مادرتون برگشته.

 

 

نگو که گرگه گوش وایساده بود همچین که بزه رفت دستش رو با حنا قرمز رنگ کرد و اومد در زد بچه ها پرسیدند"کیه؟"

 

 

گرگه گفت :در رو واز کنین واسه شما علف آوردم.(البته تو متن نبود ولی حتما صداشو هم عوض کرده بوده).

بچه ها گفتند: دستت رو به ما نشون بده.

گرگه دستش رو از لای در در تو کرد . همین که دیدند دست قرمزه در را به روش باز کردند. گرگه هم پرید شنگول و منگول را جلو انداخت و برد اما حبه انگور دوید و رفت قایم شد.

 

 

بزه که برگشت دید در بازه و هیچکس خونه نیست. بچه هاشو صدا زد حبه انگور که صدای مادرشو شنید از آنجایی که قایم شده بود بیرون اومد و برای مادرش نقل کرد که چطور گرگه برادرهاشو ورداشت و برد. بزه گریه کرد و با خودش گفت «پدر گرگه رو در می آرم!» اومد رفت بالای پشت بام خونه آقا گرگه دید که گرگه آش بار کرده ،با سمش خاک تو آش گرگه پاچید. گرگه فریاد زد:

این کیه تاپ و تاپ می کنه؟

آش منو پر خاک می کنه؟

 

بزه جواب داد: منم،منم،بزک زنگوله پا

ورمیجم دوپا دوپا

دو سم دارم روی زمین

دو شاخ دارم رو به هوا

کی برده شنگول من ؟

کی برده منگول من؟

کی می آد به جنگ من؟

 

گرگه گفت : من بردم شنگول تو

من بردم منگول تو

من می آم به جنگ تو!

 

بزه رفت یک انبانه گیر آورد پر کرد از شیر و سر شیر و ماست و کره و برد پیش چاقو تیز کن و گفت: بیا شاخ های منو تیز کن

گرگه رفت یک انبانه ورداشت و باد کرد تا پر شد و برد پیش دلاک گفت: اینو بگیر دندونای منو تیز کن.

دلاکه در انبانه رو واز کرد و بادش در رفت(در نوشته شاملو آمده که یه نخود هم درش گذاشت که تا درشو باز کرد نخود پرید و یه چشمش رو کور کرد) دلاک به روی خودش نیاورد پیش خودش گفت "بلایی سرت بیارم که توی داستانها بنویسن!"

گاز انبر رو ورداشت همه دندون های گرگه رو از ریشه بیرون آورد و جایش دندونهای چوبی گذاشت. بعد بزه اومد و باهم رفتند تا جنگ بکنند. رفتند کنار یک جوب آبی. بزه گفت"بیا اول آب بخوریم" خودش پوزه اش رو توی آب فرو کرد اما نخورد. گرگه تا می تونست آب خورد،شکمش باد کرد و سنگین شد.

بزه گفت :حالا من برای جنگ حاضرم. رفت عقب و اومد جلو شاخ هاش رو زد به شکم گرگه. همین که گرگه خواست پشت بزه رو گاز بگیره همه دندوناش که چوبی بود ریخت و شکمش رو بزه پاره کرد و کشتش.

بعد رفت شنگول و منگول را از خانه گرگه در آورد و برد خانه شان پیش حبه انگور.

می دونی شاملو آخر روایت خودش چی نوشته ؟ خیلی جالبه برات می زارمش:

"کوچولوهای خوشگلم!بعد از این دانا باشید.دشمن رو از دوست بشناسید و در رو به روی نامرد وا نکنید.!"



 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)